بعد تو ﻳه صدای مزاﺣمی هیچ وقت ولم نکرد
ﻳﮧ صدای مبهمی که هر دم تو گوشم
ﻣیگه:
باﺧتی پسر!!!
باختی...........
کودکی را دوست داشتم
روزهایی که بجای دلم
سر زانو هایم
زخمی بود..
هرجا دلــــــــــــت شکست ،
خودت شکسته هاشــــــــــــو جمع کن
تا هر کســـــــــــی منت دست زخمیشو
به رخت نـــــــــــــــــــــکشه
لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم ... تا بخوانی و بفهمی که چقدر جایت خالیست ... تا بدانی نبودنت آزارم می دهد ... لمس کن نوشته هایی را که لمس نشد نیست و عریان ... که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد ... لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پر شیار ... لمس کن لحظه هایم را تویی که نمی دانی من که هستم، لمس کن این باتو نبودن ها را لمس کن ...!
اشکهایش را نقاشی میکرد، با بیرنگ ترین مدادی که از گذشتهاش با خود آورده بود. بوی دلتنگی در اتاق؛ حس یأس نداشتن؛ صدای اصطکاک زندگی، میآمد. عبور بود از بغض.و رویایی که پایان نداشت.....
گاهی وقتها صدا دروغ میگوید؛
لحنها عوض میشود؛
آواها اشتباه میکنند؛
متن زندگی تغییر میکند؛
همین من میماند و من؛
همین حس؛
گاهی وقتها همین چند کلمه آنقدر برایمان تکرار میشود که خسته میشویم از؛
گفتن؛
از؛
افعال بیقاعده.